کتاب “من آیینه شدم” سرگذشت آیینه است که در برابر آیینهی یگانه و بیهمتای هستی قرارداده شده است. به بیان دیگر این اثر حکایت روحی است که دمی کوتاه در عمق آن اقیانوس بیهمتا غرق شده و طوفان روح را پشت سر گذاشته است و اکنون سالم و صاف و درخشان آیینه را در برابر خواننده قرار داده است تا برای مدت کوتاهی از آن همه سردرگمی و اشتغال دست بردارد، چشم به چشم او بدوزد و او را، که خود را ببیند.
این کتاب شامل دو بخش اصلی به نام یادداشتهای تنهایی و نجات یافته است. داستان نجاتیافته از یکی از داستانهای قرآن (ذوالقرنین) اقتباس شده است.
بخشهایی از «یادداشتهای تنهایی»:
- و چنین شد که ابری از آسمان خشمگین فرود آمد و مرا در خود پوشاند و من ماندم و کوه و جنگل که سرکش بود و بی پروا، و چنان کوشیدم که سرکشی کوه را لگام سختی بزنم چنان که دیگر نجنبد، جز به دست جنبانندهای با حکمت و تدبیری به بلندای کهکشان، و پس از چندی آموختم که چهگونه کوه را با ابر آشتی دهم و آب را با آتش هم، و آب و آتش که در وجودم جوشیدند باری دیگر ابری کوهم را فرا گرفت و این ابر نه آن ابر بود که از دیرباز میشناختم، ابری بود سخت بخشنده و مهربان، ابری پر از ارمغان باران، نه آبی جوشان، بلکه آبی به لطافت اشک و خنکی شبنم، و از آن ابر قطراتی فوران کرد که چند دانهای از آن را به ارمغان میدهم.
- و مرا با خلق پیوندى بود؛ نه از آن سان که تو دانى، و گسستنى، و نه از آن سان که تو دانى. و من حیران در این پیوند و گسست. چشم به چوگان بازى دوخته بودم که گاه گاه چوب را، حتى به دست رقیب مى داد، تا مجبوبترین گویش را چنان بزند، که حتى یک مو نیز از او کم نشود. بازى زیباى از پیش تعیین شده.
- و من چنین شنیدم از ابر گریان که حکایت کرد از سنگینی لطیف پاره ی دردمند که او حکایت کرد از حکیم دست پرتوان بیهمتا که او حکایت کرد که: من بزرگترین فرشتهام را برای تو نازل کردم که مسجود ملائک بودی و من در خجلتی از ترس گم کردن گوهری که او میشناخت عمری سر بر زیر داشتم تا روزی، مگر او چانهی خستهام را بالا بگیرد و به چشمان درخشان من خیره شود.
بخشی از داستان «نجاتیافته»:
– عجیب است همهی درختانی که نزدیک حلقههای تجمع آنان روییدهاند پر از گل و شکوفه شدند، اما در درختان بالای تپه از گل و شکوفه خبری نیست!
– همین طور است درختان و خاکهای زیر پایشان نیز تولدی هزارباره دارند و هرگز کهنه نمیشوند!
– توصیفهایی که شما میکنید، ویژگی بهشت است.
– گفتم که آنان از قید و بند زمان و مکان رستهاند.
– عجیب است. برخی از آنان ناگهان از حلقه جدا میشوند و به کنار رودخانه میروند. دستهای از پرندگان هم با آنان همراه میشوند.
– آری جالب است. آنان میروند که با رودخانه مشورت کنند.
– با رودخانه چه کنند؟ مشورت کنند؟
– آری، عجیب نیست، زیرا روح آنان با روح همهی آیات خداوندی عجین و هماهنگ شده است.
و رودخانه در این مشورت به آنان قانون پاکی، صداقت، روانی، شور، فریاد، حرکت و جنبش را خواهد آموخت و از این رو است که حرکتشان پیوسته به جلو است و هرگز به عقب بازنمیگردند.
مینوروان که به نظر میرسید از شنیدن این سخنان کاملاً گیج شده باشد، در حالی که بسیار بیهدف با موهای خود بازی میکرد گفت: شما به گونه ای سخن میگویید که همهی این افراد را میشناسید!
– همین طور است، من که گفتم، این منطقه و مردمش برای من آشنا هستند.
بهتر است از این مکان دور شویم.
اگر میشد، پایین میرفتیم و مسیر درست بیرون رفتن از این خشکی را از آنان میپرسیدیم.
– عجله نکن این جزیره خودش راههای بیرون رفتن را به ما نشان میدهد.
-چهگونه؟
– همانگونه که راههای تابش مستقیم خورشید را به این جمع نشان داد.
صاحب دوشاخ این را گفت و آرام آرام راه سراشیب تپه را در پیش گرفت.
پیشنهاد:
کتاب «شرح نقش الفصوص»
کتاب «قدرت روح»
زندگینامه و جهانبینی ابن عربی
ناهید –
کتاب جالبی بود، مخصوصا بخش اول کتاب که اندیشه های عرفانی ژرفی را ارائه می نمود. بخش دوم را هنوز نخوانده ام ولی احتمالا جالب باشد